Sonntag, 22. Juli 2012

سر آغاز کتاب خواندنی خمینی در فرانسه نوشته هوشنگ نهاوندی

در روز ششم اکتبر 1978،آیت الله روح الله خمینی که از بغداد به ایران می آمد وارد پاریس شد. او ماه ها بود که در داخل ایران نام و شهرتی یافته بود اما یقینا برجسته ترین و مهمترین مرجع مذهبی در سلسله مراتب پیچیده روحانیون شیعه، این شاخه اقلیت در جهان اسلام که به سال 1501 به عنوان مذهب رسمی ایران برگزیده شده بود نبود. در این زمان هنوز آیت الله خمینی در دنیا ناشناخته بود.
در روز اول فوریه 1979،همین شخص که او را صاحب شهرت و اعتبار جهانی کرده و حتی امام لقب داده بودند،پس از 15 سال دوری از ایران به کشور خود بازگشت.قدرت را به دست گرفت و نظامی خشن و استبدادی در آنجا برقرار کردکه هنوز پابرجاست.
در مدتی کمتر از 4 ماه به ویژه 112 روزی که در شهر کوچک نوفل لوشاتو سکنی داده شد او را به عنوان یک فیلسوف بزرگ و فقیه عالیقدر به جهان و جهانیان معرفی کردند. حال آنکه چیزی جز مقداری اباطیل در باره احکام دخول بر زن، شماره روزهای حیض و مسایل مربوط به دخول بر حیوانات ، بول و غایط و نزدیکی با گاو و گوسفند و شتر و احکام دار الخلا و نحوه ایستادن ساکنین کرات دیگر به موقع نماز به طرف زمین که محل مکه معظمه است ننوشته بود.
در باره اندیشه های سیاسی او داد سخن دادند در حالی که جز چند سخنرانی یا اعلامیه بر ضد یهودیان و دولت اسراییل،تا آن زمان تراوشی از این افکار سیاسی او دیده نشده بود که آنها را هم کسی نخوانده بود!. کار به آنجا رسید که او را یک قدیس سوسیال دموکرات لقب دادند و به صورت بت روشنفکران چپ گرای ایرانی در آمد. نادر بودند کسانی که در آن هیاهوی ساختگی،جرات اظهار نظر دیگری کردند. در حقیقت بیشتر صاحب نظران مهر سکوت به لب زدند مبادا مورد حمله روشنفکر نمایان قرار گیرند.
همه اینها ساختگی و سراپا دروغ بود. زندگی نامه اش مصاحبه های مطبوعاتی اش پیام های سیاسی و مرامی اش،همه یا تقریبا همه اینها.


این کتاب(خمینی در فرانسه) شرح مستند و مستدلی است از این دروغ پردازی و فریبکاری بزرگ، قطعا یکی از بزرگترین کلاهبرداریهای تبلیغاتی در تاریخ جهان که به عنوان نمونه ای در مدارس تخصصی تدریس خواهد شد.

Sonntag, 8. Juli 2012

چه مردم قدر شناسی!

براستی چه مردم قدر شناسی

مرحوم حبیب یغمایی تعریف میکرد : در دوره رضا شاه که عزاداری و سینه زنی و قمه زنی ممنوع شده بود ؛ یک روز ملک الشعرای بهار به مرحوم شوکت الملک - امیر بیرجند -گفته بود : الحمدالله ولایت شما هم برق دارد ؛ هم آب دارد ؛ هم مدرسه دارد ؛ هم سالن نمایش دارد ؛ همه چیز هست ؛ اینکه بعضی ها هنوز شکایت میکنند دیگر چه می خواهند؟

مرحوم شوکت الملک گفته بود : آقا ! اینها برق نمی خواهند . اینها محرم میخواهند . اینها مدرسه نمی خواهند ؛ روضه خوانی میخواهند .کربلا را به اینها بدهید همه چیز به آنها داده اید

حبیب یغمایی متعلق به کوره دهی بود بنام " خور " که خیلی به آنجا عشق میورزید و در آنجا درمانگاه و کتابخانه و مدرسه ای ساخت و برای آبادانی آنجا جلوی هر کس و ناکسی ریش به خاک مالید و زانو زد . و مهمتر اینکه کتابخانه ای درست کرد و همه کتاب های خطی اش را که در تمام عمر آنها را با خون دل جمع کرده بود به آنجا منتقل ساخت و وصیت کرد بعد از مرگش او را در آنجا دفن کنند . اما میدانید مردم قدر شناس همان سامان با جنازه اش چه کردند ؟

وقتی پیکر رنج کشیده او با کاروان استادان و شاگردانش _ از جمله دکتر اسلامی ؛ دکتر باستانی پاریزی ؛ دکتر زرین کوب ؛ سعیدی سیرجانی و بسیاری دیگر از چهره های نامدار وطن مان - به روستای خور برده شد ؛ همان کودکانی که در مدرسه یغمایی درس میخواندند و همان مردمی که در درمانگاهش درد های خود را درمان کرده بودند ؛ به فتوای آخوندک ابله همان روستا ؛ دامن شان را پر از سنگ های درشت تر از فندق و کوچک تر از گردو کردند تا جنازه این خدمتگزار به فرهنگ ایران را سنگباران کنند . و درد انگیز تر اینکه پس از دفن جنازه حبیب یغمایی ؛ فرزندانش دو سه روزی در مقبره اش خوابیدند و کشیک دادند مبادا آن پیکر بیگناه را از زیر خاک در بیاورند و به لاشخور ها بدهند

متاسفانه تاریخ میهن ما از این ناسپاسی ها و قدر نا شناسی ها داستان های بسیار دارد

تاریخ سیستان در باره فردوسی و شاهنامه اش می نویسد

" ابوالقاسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد و چندین روز همی بر خواند

محمود گفت : همه شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم ؛ و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست

ابوالقاسم گفت : زندگانی خداوند دراز باد ! ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد ؛ اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید . این بگفت و زمین بوسه کرد و رفت

ملک محمود وزیر را گفت : این مردک مرا به تعریض دروغ زن خواند

وزیرش گفت : بباید کشت

هر چند طلب کردند نیافتند

پس از مرگ فردوسی جنازه اش هم مورد توهین و تحقیر قرار گرفت چنانکه بقول نظامی عروضی در کتاب چهار مقاله " مذکری - روضه خوانی - بود در طبران . تعصب کرد و گفت : من رها نکنم تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند - که او رافضی بود

درون دروازه باغی بود ملک فردوسی ؛ او را در آن باغ دفن کردند . امروز هم در آنجاست و من در سنه عشر و خمسمائه ( 510) آن خاک را زیارت کردم

و در مورد فردوسی باید گفت : یکی چنانکه تو بودی جهان به یاد ندارد

میگویند : وقتی حافظ در گذشت ؛ ارباب محاسن دراز از دفن پیکر او در گورستان مسلمانان جلوگیری کردند . اهل دلی در جمع مردمان بود و شعری از حافظ خواند و جنازه او را از دربدری نجات داد . شعر این است

مکن به نامه سیاهی ملامت من مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت ؟
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است میرود به بهشت

و ببینید همین حافظ چگونه از ناداری و فقر مینالد

چون خاک راه پست شدم پیش باد و باز
تا آبرو نمی رودم نان نمی رسد
پی پاره ای نمی کنم از هیچ استخوان
تا صد هزار زخم به دندان نمی رسد
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده اند
جز آه اهل فضل به کیوان نمی رسد

و امروز ؛ قرن ها پس از مرگ حافظ ؛ ملت ما باید شور بختانه این بیت را تکرار کند که

از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده اند
جز آه اهل فضل به کیوان نمی رسد

و بقول تاریخ جهانگشای جوینی

آزاده دلان گوش به مالش دادند
وز حسرت و غم سینه به نالش دادند
پشت هنر آن روز شکسته است درست
کاین بی هنران تکیه به بالش دادند

Freitag, 6. Juli 2012

سخنان بیشرمانه بهرام مشیری

پس از انقلاب ننگین 57 و سیطره اوباش اسلامی بر کشور که توسط باقیمانده های عمر ، چپی های بی وطن ، کمکهای دول غربی  وصد البته نادانی مردمی خرافاتی و دهن بین محقق گردید بسیاری از ارتشیان دلاور ایرانی تیر باران شدند. گناه آنان ایرانی بودن بود . بهرام مشیری با بی شرمی تمام به جای اینکه به معضلات فعلی کشور بپردازد و راه حلی برای حل مشکلات فراوان کشور بیابد،کینه توزانه باز هم عقده گشایی کرده و حریم انسانیت و کلام محترمانه را میشکند . وی در برنامه قبلی خود نیز یکی از مشاوران شاهزاده رضا پهلوی را فردی میداند که شاهزاده در کودکی برسر وی ادرار میکرده است. براستی شرم بر این شبه روشنفکران که در پناه القاب و صفات زیبا و فریبنده به مانند لاتی بی سروپا،دهن خویش را باز میکند. نفرین به آنان