Montag, 11. März 2013

هومر آبرامیان:درد دلی با هم میهنان





هومر آبرامیان:درد دلی با هم میهنان

بنام خداوند جان و خرد کزین بر تر اندیشه بر نگذرد
درد دلی با هم میهنان
بامداد شنبه بیست و پنجم June به زمان سیدنی، برابر شامگاه آدینه بیست و چهارم June به زمان واشنگتن، گفتگوی دو ساعته ای با ایرانیار گرامی سرکار سُربی، سرپرست سدا و سیمای Mardom TV از راه اسکایپ داشتیم. این دومین گفتگوی من با این رسانه ی مردمی بود . آنچه که مرا به نوشتن این درد دل نامه برانگیخت واکنشِ تَنی چند از هم میهنانی است که مرا به این اندیشه واداشتند که: آیا آنچه را که می اندیشم و می گویم درست است؟
چهار هزار سال پیش ازاین نیز بزرگمردی بنام اشو زرتشت اسپنتمان، درست درهنگامی که در کار شالوده ریزی کاخ ورجاوند پایه ی فرهنگ ایران بود، به کرد و کار خود شک ورزید، و چنین پرسشی را با اهورا مزدای خود در میان گذاشت که:
ای مزدا اهورا،
پرسشم را بازگوی،
آیا آنچه را که می گویم و می آموزم،
همه براستی درست است؟
آیا پارسایی، با کُنش خود
راستی را می افزاید،
و در پرتو اندیشه ی نیک،
شهریاری ترا پدیدار می گرداند؟ بند ششم سرود چهل و چهارم یسنا
این دومین گفتگوی من با سرکار سُربی در این رسانه بود. جا دارد که در همین جا یک بار دیگر بهترین سپاسهای خود را به این یار گرامی ارمغان کنم، ولی مهرِ سرشارِ این مهربان یار، چیزی از رنج من نخواهد کاست. اندوه بزرگ من از این است که ما مردم ایران، در چهارده سده ی گذشته در هیچ زمینه ای باندازه ی خود زنی پیشرفت نکرده ایم!!. من از اینگونه خود زنی های دل آشوب سخن نمی گویم:
من از آن پدران و مادران خرد باخته ی ایرانی که با کارد گاو کشی پیشانی کودکان خردسال خود را بدینگونه می شکافند تا نشان دهند که در گرامیداشت دشمنان خونریز نیابوم اهورایی خود از ریختن هیچ خونی، حتا خون کودکان بیگناه خود دریغ نخواهند ورزید سخن نمی گویم..
من ازاین جوانان نا آگاه و بیدانشی که در سوگ کشته شدن یکی از بزرگترین دشمنان سرزمین اهورایی، بدست خالو زادگان و کاکوزادگان خود کشته شد سخن نمی گویم، همانکه در پی پایداری مردم ری در نپذیرفتن اسلام، به فرماندار عرب تبار آن سامان نوشت: ما از تبار قریش هستیم، هواخواهان ما عرب، و دشمنان ما ایرانی ها هستند. روشن است که هر عربی از هر ایرانی بهتر و بالاتر، و هر ایرانی از دشمنان ما هم بدتر است، ایرانیها را باید دستگیر کرد و به مدینه آورد، زنانشان را به فروش رسانید و مردانشان را به بردگی و غلامی اعراب گماشت. شیخ عباس قمی – سفینه البحار و مدینه الحکام و آثار – رویه ۱۶۴
من از این نوجوان دانش نیاموخته که نمی داند که با خود چه می کند سخن نمی گویم.
او نمی داند آنان که در سوگ شان پشت نازکش را بخون می کشد، همان کسانی هستند که: پسر بچه های ایرانی را، آلت مردی شان را می بریدند و آنان را برای کامجوییهای جنسی به حاجیان مکه می فروختند… مکتوبات میرزا فتحعلی آخوند زاده از برگهای ۷۳ تا ۷۵
او نمی داند آنان که برایشان زنجیر می زند: بر مبلغ مالیات سالیانه در سیستان دو هزار غلام نابالغ و دختر نیز افزودند .. ابن اثیر- تارخ کامل اسلام و ایران – پوشنه ی سوم رویه ۵۰
من از این مردان خرد باخته ی ایرانی که بدینگونه کله های بی مغزشان را به گل آلوده می کنند تا فرومایگی و نابخردی خود را در برابر دید مردم جهان بنمایش بگذارند و از ارج گِل بکاهند، سخن نمی گویم..
من از خود زنی فرهنگی ایرانیان سخن می گویم..
از آن پدیده ی بدهنجاری که در سراسر تاریخ، و در سراسر جهان، هیچ ملتی به اندازه ی ما در آن فرا نرفت…
من نمی خواهم در اینجا سخن بدیع الزمان همدانی را بیاورم که می گفت: امید است که باز هم شمشیر عرب بر پیشانی ایرانی ها فرود آید!!.
ولی بیجا نمی دانم که بخشی از سخنان همرزم ارجمندم میرزا آقا عسگری (مانی) را در اینجا بیاورم که گفت:
« هنگامی که سامانهی سیاسی ایران به دست لشگر مسلمان عُمردرهم شکست، کمتر ایرانیای در آن روزگار می توانست باور کند که چیرگیِ تازیان بر امپراتوری ایران بیش از ۱۴ سده بدرازا انجامَد. فراتر از آن کمتر کسی میتوانست بپندارد که در درازای این ۱۴ سده، هویت فرهنگی، زبان پارسی، جهان نگری و شیوهی زندگی ایرانیان آنچنان دستخوش ویرانی و دگرگونی گردد که ایرانیان، آئین نیاکانی خود را کناربگذارند، دین دشمن را بناچار بپذیرند، سیل واژگان تازی را به زبان مادری خود راه دهند، نامهای دشمنان و سرکوبگران خود را بر فرزندان خود بنهند، و جشنها و آئینهای هزاران سالهی خود را فراموش کنند و آئینهای سوگواری برای مرگ چیره یافته گان بر ایران برگزار نمایند.
در آغاز فروپاشی سامانهی ساسانی، کمتر ایرانی میتوانست گمانه زنی کند که در سدههای آینده، نیایشگاهها وآتشکدههاشان ویران و فراموش خواهند گشت، و به جای آنها آئینهایی مانند عاشورا، تاسوعا وعید قربان برگزار خواهند شد. کمتر کسی میتوانست باور کند که آئین سوگ سیاوش فراموش خواهد شد، آرامگاه بزرگمرد تاریخ ایران – کوروش – در غبار گم خواهد شد و مردم ایران به جای دیدار از آن، به زیارت گورهای نمایندگان سیاسی قوم چیره شده برایران در «مشهد، قم، نجف و کربلا» خواهند شتافت. در آن روزگار تاریکِ شکست، کمتر ایرانیای میتوانست باور کند که روزی روزگاری جشنهای تیرگان، بهمنگان، اردیبهشتگان و مهرگان به فراموشگاه تاریخ خواهند رفت، و به جایش «نیمهی شعبان» و «مراسم ماه رمضان» و «عاشورا و تاسوعا» برگزار خواهد شد. ولی شوربختانه، همهی این رخدادهای شوم دامن گستردند. تَباهیِ فرهنگی، فراخدامن شد. فرومایگی و زانوسائی در برابر بیگانگان گُسترش یافت و بخش گستردهای از مردم ایران ، خود کارگزارِ اندیشهها، روشها، آئینها و جهاننگری دشمنان خود شدند، و دیگر هم میهنان خود را که پایداری میکردند سرکوب کردند. تودههای ایرانی، نام ویرانکنندگان سرزمین و فرهنگ خود را برفرزندان خود نهادند. نامهای عُمر، علی، محمد، حسن، حسین، فاطمه، رقیه، مهدی و رضا که جای خود دارند، ایرانیان حتا نامهای اسکندر، چنگیز، تیمور و حسن فضلالله را بر فرزندان خود نهادند. به جای پاسداری از راه و نام کوروش و زرتشت و بابک و رستم فرخزاد، در هر دهکورهای برای خود «امامزاده و زیارتگاههای اسلامی» برپاکردند و یکسره به رمالها، خرافه سازان و آخوندهای وارداتی دل بستند. به جای خُنیاگران باربدی و نکیسائی، زوزه کشانی مانند آهنگران آمدند. زبان پارسی تا گلوگاه در زبان تازی فرورفت. سوگواری جای جشن و شادمانی را گرفت. تودههای ایرانی رخت سیاهپوشیدند و با قمه و زنجیر برسر و روی خود زدند، و برای دستیابی به خوشبختی، سر درچاه جمکران فروبردند و به امامزادهها دخیل بستند…
سالها پیش ازمیرزا آقا عسگری (مانی) بزرگمرد دیگری بنام علی دشتی همین گونه سخنان دردآلود را گردن آویز (۲۳سال اش ) کرد:
« برخی از ایرانیان در مقام نزدیک شدن به قوم فاتِح بر آمدند و از درِ اِطاعت و خدمت وارد شدند، هوش و فکر و معلومات خود را در اختیار ارباب جدید خود گذاشتند، زبان آنها را آموختند و آداب آنها را فرا گرفتند، لُغات قوم فاتِح را تَدوین و صَرف نَحو آن را درست کردند و برای اینکه فاتحان آنان را ببازی بگیرند از هیچ گونه اظهار اِنقیاد و فروتَنی خود داری نکردند. در مسلمانی از خود عربها پیشی گرفتند و حتی در مقام تحقیر دین و عادات گذشته ی خود بر آمدند و به همان نسبت در بالا بردن شأن عربها و بزرگان عرب تلاتش کردند واصل شرف و جوانمردی و مایه ی سیادت و بزرگواری را همه در عرب یافتند، هر شعر بدوی وهرمثل جاهلانه وهرجُمله ی بی سروته اعراب جاهلیت نمونه حِکمت و چکیده ی مَعرفت و اصل زندگانی شناخته گردید. به اینکه مولای فلان قبیله و کاسه لیس سفره فلان امیر باشند اکتفا کردند. افتخار می کردند که عرب دخترشان را بگیرد و مباهات می کردند که نام عربی بر خود بگذارند! . فکر و مَعرفت آنان در فقه و حدیث و کلام و ادب عرب بکار افتاد و هفتاد در سد معارف اسلامی را ببار آورد .
در بادی امر از ترس مُسلمان شدند ولی پس از دو سه نَسل در مُسلمانی از عربها نیز جلو افتادند.
برای تَقَرب به دستگاه حاکمه بنای چاپلوسی ومُداهِنِه را گذاشتند به حدی که وزیر بی نظیر آنها در آینه نگاه نمی کرد که مبادا صورت یک عَجمی را در آینه ببیند!! . برای اینکه حاکم و امیر شوند نخست بنده ی فرمانبردار امرای عرب شدند تا از آن خوان یغما نصیبی ببرند ولی رفته رفته امر برخود آنها نیز مُشتَبَه شد بطوریکه در قرن سوم و چهارم، ایرانی دیگر خود را صفر، و حِجاز را مَنشاء تمام انعام خداوندی تصور می کرد . بیست و سه سال – رویه ۳۳۵
برگردیم به گفتگوی من با سرکار سُربی در سدا و سیمای مردم تی وی.
گرانیگاه سخن در آن گفتگوی چند ساعته { پارسی گویی و فرهنگ ایران} بود، و چیزی که مرا به نوشتن این درد دل برانگیخت، واکُنشی است که از سوی برخی از هم میهنان نشان داده شد. ما براستی در روزگار شگفت انگیزی بسر می بریم، اگر دهها رسانه ی پارسی زبان، و سد ها گوینده ی زن و مرد، از بام تاشام در ستایش موسی و عیسی و محمد و حسن و حسین و تقی و نقی سخن بگویند، هیچ دهانی برای نشان دادن نا خرسندی گشوده نخواهد داد، ولی همینکه کسی نام زرتشت را بزبان آورد، با خروش خیزابه های خشم ازسوی (ستایش کنندگان پیامبران الهی) رو برو خواهد گردید..
میلیونها ایرانی روزانه پنج نوبت روبه خاک بیگانگان ایران ستیز به نمازمی ایستند و خاستگاه سیه روزگاری خود را می ستایند کسی واخواهی نمی کند! ولی اگر کسی البرز بلند بالا ، آن بالا بلند عشق، آن خاستگاه ایزدِ مهر و ایزد بانو اردویسور آناهیتا را بستاید « بت پرستی است که نتوانسته پا بپای زمان پیش آید!!»…
اگرکسی علی و حسن و حسین و ابوذرغفاری وبلال حبشی و مارکس و انگلس و چه گوارا و لنین و مائو تسه تونگ را مردان آرمانی، و فاطمه زهرا و زیب کبری و رُقیه و سَکینه و جمیله بوپاشا را زنان آرمانی بداند، مهر روشفکری و پارسایی بر پیشانی اش خواهد درخشید، ولی آن دیگری که مردان آرمانی اش زرتشت و کوروش و داریوش و فردوسی و بابک خرمدین و مازیار و یعقوب لیث صفار.. و زنان آرمانی اش سیندخت و آزرمیدخت و پوراندخت و گُرد آفرید و آرتمیس و یوتاب و هُمای باشند ، «کهنه گرای پوسیده مغزی است که در گذشته ها زندگی می کند..».
اگر فرومایه ی پشت به میهن کرده ای مانند ناصر پور پیرار، زشت ترین سخنان را در باره ی کوروش بزرگ بگوید و والامندی او را خوار بشمارد، هزاران ایرانی برایش هورا خواهند کشید، ولی اگر کسی منش شاهانه و اندیشه های جهان آرای آن بزرگمرد تاریخ سازرا بستاید (شوونیستی کهنه گرایی است که ارزش های نوین را نمی شناسد!)
اگر کسی زبان پارسی را بگونه ای بکار بَرَد که هفتاد در سد واژه هایش عربی باشند، همگان کلاه گرامیداشت از سر بر می دارند و در برابرش کرنش می کنند:
«بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سُنبل و ضُمیران فراهم آورده و رغبت شهر کرده ، گفتم گل بُستان را چنانکه دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته اند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید، گفتا طریق چیست؟ گفتم برای نِزهت ناظران و فُسحت حاظران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را بطیش خریف مبدل نکند.
حالی که من این بگفتم دامن گل بریخت ودر دامنم آویخت که الکریمُ اذا وعدَ وفا، فصلی در همانروز اتفاق بیاض افتاد در حُسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را بکار آید و مترسلان را بلاغت بیفزاید، فی الجمله هنوز از گل بُستان بقیتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد، و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان پناه سایه ی کردگار و پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان المویدُ من السماء المنصورُ علی الاعداء عضدالدولِه القاهرهِ سراجُ الملت الباهرهِ جمالُ الانام مفخرُ الاسلام سعدُ بن الاتابک العظم شاهنشاه المعظم مولی ملوکِ العرب و العجم سلطان البر و البحر وارث ملک سلیمان مظفرالدین ابی بکربن سعد ابن زنگی ادام اللهُ اقبالَهما و ضاعَفَ جلالَهُما جَعَل الی کلِّ خیرِ ماَلهما و بکرشمه و لطف خداوندی مطالعه فرماید. گلستان سعدی رویه ی ۳۳ چاپ امیر کبیر تهران: ۱۳۶۶
ولی اگر کسی همین سخن را بپارسی سره بگوید تا بی نیازی این زبان را به واژه های تازی نشان دهد « گم کرده راهی خواهد بود که درغارهای باستان بدنبال واژه می گردد!!».. به این واژه های بر آمده از غارهای باستان نگاهی بیندازیم:
بامدادان که رای بازگشت بر رای نشست چیره آمد، دیدمش دامنی گُل و ناز بویه {=ریحان} و سُنبل و سِپَرغَم {= ضُمیران} فراهم آورده و آهنگ شهر کرده ، گفتم گل بُستان را چنانکه دانی پایندگی، و پیمان گلستان را تُوزِشی{=وفا} نباشد و فرزانگان گفته اند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید ، گفتا پس راه چیست؟ گفتم برای دلگشایی بینندگان و دلبازی باشندگان نامه ی گلستان توانم نوشت که باد خزان را بر برگ آن دست بیداد نباشد و گردش زمان خوشکامی بهارانه اش را به اندوه زدگی پاییزان دگرگون نکند.
همین که من این بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم بیاویخت که: دهشمند چون پیمان کند به جای آورد، بخشی در همانروز نوشته شد در باره ی همزیستی نیک، و آیین سخنوری، بگونه ای که گویندگان را به کار آید و نامه پردازان را شیوایش افزاید. به هر روی هنوز از گُل اندکی مانده بود که نامه ی گلستان به رسایی رسید، و رسا آنگه شود به درستی که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان پناه، سایه ی کردگار و پرتو مهر پروردگار، سربلند زمان، و پناه آسایش، و روشنگر آسمانی، پیروز بر دشمنان، بازوی کشور ِسربلند، چراغ مردم دانا، و شکوه آفریدگان، و مایه ی سرافرازی اسلام، سَعد، پوربزرگ دستور شاهنشاه والا، سَروَر پادشاهان تازی و جز تازی، فرمانروای خشکی و دریا، جانشین سرزمین سلیمان مظفرالدین ابی بکر فرزند پور زنگی که بخت بلندش دنباله یابد و شکوهمندی اش دو برابر گردد به کرشمه ی مهر خداوندی بررسی فرماید.
اگر کسی گِلِه ی دردمندانه ی برزویه ی پزشک را در پیشگفتار کلیله و دمنه بدینگونه برگردان کند:
« .. خاصه در این روزگار تیره که خیرات بر اطلاق روی بتراجع نهاده است و همت مردمان از تقدیم حَسَنات قاصِر گشته با آنچه مَلِکِ عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادتِ ذات و یمن نقیبتِ و رجاهتِ عَقل و ثبات رای و علو هِمَت و کمال مُقدَرَت و صِدق لَهجَت و شمول عدل و رأفت و افاضت جود وسخاوت و اشاعت حِلم و مُحبت و علم و احترام علماء و اختیار حکمتِ و اصطناع حکماء و مالیدن جباران و تربیت خدمتکاران و قَمع ظالمان و تقویت مَظلومان حاصل است، می بینیم که کارهای زمانه میل بادبار دارد، و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی و افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته و راه راست بسته، و طریق ضلالت گشاده، عدل ناپیدا و جور ظاهر، و علم متروک و جهل مطلوب، لوم و دنائت مستولی و کرم و مروت متواری، دوستیها ضعیف و عداوتها قوی، و نیکمردان رنجور و مستذل و شریران فارغ و محترم، مکر و خدیعت بیدار، وفا و حُریَت درخواب، دروغ موثر و مکثر، و راستی مهجور ومَردود، حق منهزم و باطل مظفر، و مُتابعت هوا سنتی متبوع و ضایع گردانیدن احکام خرد طریقتی مشروع، مظلومِ محق ذلیل و ظالم مُبطل عزیز، و حرص غالب… استاد عبدالعظیم غریب چاپ برادران علمی رویه ی ۵۶
دانشمند فاضلی است شایسته ی بیشترین گرامیداشت…
ولی اگر دیگری اینگونه برگردان کند:
«.. در این روزگار تیره که دهش و بزرگواری مردمان روبه کاهش نهاده است، و فروزه های نیک مانند خُجستگی نهاد و برتری خرد، استواری رای، جوانمردی، راستی در سُخن، گسترشِ داد، مهربانی، دستگیری، بخشش، خویشتن داری، دانش دوستی، گرامیداشت دانشمندان، گزینش فرزانگی و فرزانگان، زبون سازی بیدادگران، و پرورش کارگزاران، و پشتیبانی از ستمدیدگان به فراموشی سپرده شده است!
کردار ستوده و خوی پسندیده کُهنه گشته است، راست راه بسته و کژ راه گشاده، دادگری ناپیدا و بیداد گری هویدا است. دانش بدور افتاده است و نادانی خواستار بسیار دارد! پستی و فرومایگی بر همه فرمانروا گشته و بخشایش و جوانمردی گریزان! دوستی ها سُست و دشمنی ها نیرومند گشته است، نیکمردان رنجور و خوارند و بد کاران آسوده و گرامی، نیرنگ بیداراست و پیمانداری و نیک منشی در خواب، دروغ هُنایده و پر بار است، و راستی از یاد رفته و دور افتاده، هوده گریخته است و بیهوده پیروز، پیروی از خواهش های تن خویی پسندیده است و بی ارزش گردانیدن دستور های خرد روشی ستودنی، ستمدیده ی بیگناه پست شده است و ستمگر گناهکار گرامی! آز چیره است و خرسندی در شکست، جهان فریبکار با این نهاد ها شاد است و با گشایش این درها تازه روی و خندان….
چنین کسی نه خود می داند چه می گوید و نه شنوندگانش سخنش را درخواهند یافت ..
به راستی که : (روزگار غریبی است نازنین!!)
هزاره سر آید به ایران زمین دگرگون شود کار و شکل بهین
ز ایران زمین و ز نام آوران فتد پادشاهی به بد گوهران
همه خطه ی پارس پر غم شود بجای طرب رنج و ماتم شود
شود چیره بر خلق آز و نیاز فزونی کند رنج و درد و گداز
به بیداد کوشند یک بارگی نرانند جز بر جفا بارگی
نیابی در آن بد کسان یک هنر مگر کینه و فتنه و شور و شر
نبینی در آن قوم رای و مراد نباشد به گفتارشان اعتماد
نه نان و نمک را بود حرمتی نه پیرانشان را بود حشمتی
جز آز و نیاز و و بد و خشم و کین نبینی تو با خلق روی زمین
چو باشند بی دین و بی زینهار ز پیمان شکستن ندارند عار
نه نوروز دانند و نه مهرگان نه جشن و نه رامش نه فروردگان
نیامد کسی را چنان رنج و تاب به هنگام ضحاک و افراسیاب!!
زرتشت بهرام پژدو
« … و چون اهریمن چیره گردد، سد گونه ، هزار گونه ، ده هزار گونه دیوان ، از تخمه ی خشم و کین بر ایرانشهر فرمان برانند ، همه چیز را بسوزانند و نابود کنند ، آزادگی، و مردانگی ، و بزرگ منشی، و به کیشی، و خوشی ، و آسایش ، و شادمانی ، و همه ی کارهای نیک اهورایی را به تباهی کشانند، و آنگاه با درندگی و ستمگری فرمانروایی کنند.».
پاینده ایران – هومر آبرامیان

Freitag, 8. März 2013

مشیره ای نامه خواجه عبدالله ملی مذهبی!



مشیری نامه خواجه عبدالله ملی مذهبی!


آن پاسبان اخراجی و ازکثرت بوقولی بوقو!، آبرویش حراجی،آن عزیز به هندوستان رفته اما از کینه پهلوی دلش بگرفته مهندس شیمی بود حکیم حسین فرجی در تاییدش همیشه به راه وملامحمد امینی در مدحش آماده و سر براه، در شرح وقایع 28 مرداد پر ناله و آه، با کینه عجیب بر علیه رضا شاه سخت در حال گفتن بدو بیراه،همواره رقیب سرسخت عبید زاکانا، آن ضد دیکتاتور،آن بند باز آماتور،آن همیشه مخمور و از نشه تریاک کیفور، دشمن سفسطه، عکس مصدق السلطنه برمیزش زده ،حکیم بهرام مشیری نام داشت نوشته اند جدش مجهول السلطنه قاجار نافش با تیغ ترکمانان مغول برید و چنین گویند که در دل کینه ای شتری بر علیه پهلویها داشت . از هیبت تصرف زمینهای اجدادش به دست محمد رضا شاه و سپردنش به رعایای مفلوک ایرانی الاصل!، سالها مجنون بودی و کف از دهان میپراکندی .کف دستش چون نان بربری بود ودلش چون دانه انگور عسکری، تا بدانجا دی وی دیهای فولادوند دید وشنید که توهم اسلام دانی بر وی غالب آمد وبا دلایلش در مناظره با هدایتی دربرنامه افق، اسباب خنده فراهم آمد و سرانجام نیز خود را در سیاست صاحب سبک نامید!. کوس رقابت با کیمیاگران زدی و از معجزاتش یکی آن بود که یک شبه تریتا پارسی به بانو تبدیل کرد و شبها همه شب در کابوس 28 مرداد از خواب بجستی و یک لیوان شربت ضد کودتا نوشیدی تا مگر چاره خواب پریشان 60 ساله اش گردد.چون رخش گفتار در منبر جاوید براندی آنچنان نعره ها زدی که اوضاع کنونی ایران در نظرش هیچ بیامد و ناله های جانسوز در رثا مصدق السلطنه قاجار زدی تو گویی دیروز در اوین بر سر دار رفته. ملا محمد امینی روایت کرد که روزی در فراز منبر جاوید از حرص،ناگهان خدویش راه را برنفس بگرفت و در سنه 2013 میلادی همانجا به زیر افتاد و با ذکر بیستو هشت بیستو هشت به سرای باقی شتافت. چون بقچه وصیتش باز نمودند دیدند که وصیت کرده تاریخ وفاتش بیست و هشتمین روزآن ماه کنند که رواتر باشد. این حکایت از آن گفتم تا مبادا از حال ایران غافل شوی و به جای اندیشه برای آزادیش،در کربلای 28 مرداد سینه زنی مبادا چون آن مرحوم عمر به باطل گذرانی که حکیمان گفته اند

ای شتر عرصه سیمرغ نه جولنگه توست

رنج خود میدهی و زحمت ما میداری