مصاحبه با استاد علی میرفطروس
از “روشنفکرى دینی” به آزادى و دمکراسى راه نیست!
گفتگو با نشریهء نیمروز، شمارهء ٧٨۴
٢۵اردیبهشت ١٣٨٣ / May 14, 2004
اشاره:
استاد دکتر صدرالدین الهى معتقد است: “شجاعت و از روبرو به گذشته نگاه کردن، نعمتى است که نصیب هر کس نمى شود. میرفطروس از این شجاعت به سرحد کمال برخوردار است و این آن نایافته گوهرى است که باید گردن آویز همه متفکران امروز و فرداى ما باشد… این آقاى میرفطروس، سرى بریده دارد در تشت تکفیر دوستان دیروزش و تنى پاره پاره بر نیزه دشمنانش در همان روزها. در تحلیل هاى او، درد بردار کردن بابک ومنصور(حلاج) و حسنک(وزیر) را احساس مى کنى، با “ابن مقنع” در دیگ تیزاب مى افتى و با “عین القضات همدانى” به آتش و نفت و بوریا دست مى یابى، و در خیل کشتگان بى آواز، خود را هم آواز آنان مى بینى… شاید اشتباه مى کنم، اما آسان نیست که آدمى در عصر تجدید حیات اندیشه دینى در سراسر جهان، در صف ملحدان سربلند تمامى تاریخ بایستد و “گالیله” نباشد که آهسته بگوید: زمین مى گردد، و “منصور” باشد که بگوید: “رَکعَتان فِى العشق، لایَصح وضو هُما الا بالدم”(در عشق دو رکعت است که وضو، آن درست نیاید، الا به خون) … او در کتاب “ملاحظاتى در تاریخ ایران” ده ویژگى اسلام راستین و توتالیتاریسم را به زبانى ساده چنان برمى شمارد که هر طفل ابجدخوان فکر سیاسى، شباهت هاى بى چون و چرائى میان هیتلر، موسولینى و استالین و خمینى پیدا مى کند و نیز خیل نظریه پردازان این رژیم ها را به نیکى باز مى شناسد: از “کیروف” تا “ژدانف” و از “شریعتى” تا “سروش”… برداشتن این صدا در برهوت ایمان هاى نئولیبرالى، نیازمند جرئتى منصوروار است. امید آن است که این صداى تنها، طنینى جهانتاب پیدا کند، زبان آتشینش در گیرد و او چون شمع به تنهائى نسوزد و آب نشود.” …
پس از گذشت سال ها از نظرات استاد صدرالدّین الهى، اینک مى توان گفت که آن صداى تنها نه تنها دیگر تنهانیست، بلکه کتاب ها و گفتگوهاى دکتر على میرفطروس بازتاب گسترده اى در میان روشنفکران ما داشته و به یمن این بحث ها و بررسى ها امروزه ما شاهد پیدایش موج نوینى از روشنفکران هستیم که برخلاف گذشته، نه بر “منافع حزبى” یا “مصالح ایدئولوژیک” بلکه براساس منافع ملى ما به تاریخ و رویدادهاى تاریخى نظر مى کنند. اهمیت تاریخى این بحث ها از جمله در اینست که زمانى انتشار یافته اند که بقول منتقدى “کمتر کسى را کشش و جسارت ورود بدان ها بود. چنین عبورى از خط قرمز و سنت شکنى در سنجشگرى تاریخى، خود بدعتى شد براى نویسندگانى که بعدها مضمون بحث هاى میرفطروس را محور تحقیقات خویش قرار داده اند“… عقاید و آثار میرفطروس براى روشنفکران جوامع اسلامى (خصوصا کشورهاى حوزه تاریخ و تمدن ایرانى) نیز الهام بخش و راهگشا بوده و به آنان جهت درک علل و عوامل تاریخى عقب ماندگى هاى کشورشان و شیوه برون رفت از آن، یارى کرده است.
گفتگوى حاضر، فرصت دیگرى است براى پرداختن به دین، سیاست و روشنفکرى در ایران “تا چه قبول افتد و چه در نظر آید”.
نیمروز
* * *
نیمروز: آقاى میرفطروس! یکى از گفتگوهاى شما(حدود ۷-٨ سال پیش) چنین تمام مى شود: “چشم انداز تاریخى بیشتر روشنفکران یا نواندیشان دینى راجع به جامعه مدنى، اساسآ “مدینه النبّى” حضرت محمّد است، همچنان که نمونه اعلاى حکومت آزاد و دموکراتیک شان، حکومت ۴ ساله حضرت على در ۱۴۰۰ سال پیش است“… رویدادهاى سال هاى اخیر، خصوصآ عملکردهاى اصلاح طلبان دینى و تحول تدریجى آنان از “اصلاح طلبى” به “مصلحت طلبى” – در حفظ نظام اسلامى- ، این نظر شما را تأیید مى کند، با اینحال بعضى از اصلاح طلبان – و از جمله آقاى دکتر علیرضا علوى تبار- هنوز “روشنفکرى دینى را راه بى بدیل براى رسیدن به مدرنیته” مى دانند…
میرفطروس: بله! و حتى یکى از همین “اصلاح طلبان دیروز” و “مصلحت طلبان امروز” مدعى شده که “روشنفکران غیردینی نمى توانند پرچمدار دموکراسى باشند“! نتیجه منطقى اینگونه ادعاها اینست که گویا تمام دموکراسى هاى اروپائى “دینى” هستند…!!! در هر حال، نکته اى را که باید دانست اینکه: اصطلاح “روشنفکر دینى” مانند “روشنفکران ملّى مذهبى” داراى یک تناقض درونى است که بى توجهى به آن هم به “روشنفکر” آسیب مى زند و هم به “دین”، هم “ملى” را بى اعتبار مى کند و هم “مذهبى” را. پس از سال ها کلّى بافى و آشفته فکرى و توهم زائى، زمان آنست که در باره مفاهیم، شفاف تر و دقیق تر صحبت کنیم و از غلطیدن به فلسفه بافى هاى گذشته پرهیز کنیم.
آنچه در اوّل مى توان گفت اینست که “روشنفکرى”(چنانکه از نامش هم پیداست) با فکر و عقل نقّاد و پرسشگر تعریف مى شود، در حالیکه دین جوهر خود را از “ایمان” و “باورهاى یقینى” و از پیش داده شده مى گیرد. به عبارت دیگر: فکر و عقل نقّاد و پرسشگر، پایه اساسى روشنفکرى است در حالیکه دین بخاطر ذات ایمانى و یقینى خویش از تحقیق و عقل پرسشگر و نقاد گریزان است. بقول علماى اسلامى: “من تمنطق، تزندق” یعنى منطق و استدلال منطقى انسان را کافر(زندیق) مى کند! بنابراین: اطلاق “نواندیشان دینى” به دوستان شاید صحیح تر و دقیق تر باشد.
نیمروز: یکى از نمایندگان نواندیشى دینى(آقاى محسن سازگارا) در سخنرانى اخیر خود در لندن گفته اند: “روشنفکر کسى است که مى کوشد به روى شکاف هاى معرفتی جامعه پل بزند” و “روشنفکر دینى کسى است که بخواهد بین دین و دنیاى مدرن پل بزند… و سنت دینى را در کنار آزادى بنشاند و مشکل کنار آمدن با دنیاى مدرن را حل کند“… شما آیا با این تعریف از روشنفکرى موافقید؟!
میرفطروس: ببینید! روشنفکرى محصول دوران جدید اندیشه و تفکر انسان است. دورانى که “عقلانیت انتقادى”، مرکز و معیار همه ارزش ها و اعتقادات -خصوصآ اعتقادات دینى- قرار مى گیرد. این، به هیچ وجه به معناى ضدیّت با دین و مذهب نیست بلکه به این معناست که “دیانت” تحت نظارت “عقل” قرار مى گیرد و در واقع در پرتو “عقل”، “دین” به حیات معنوى خویش ادامه مى دهد.
می دانیم که در قبل از انقلاب اسلامى، مرحوم دکتر شریعتى با بازگشت به مذهب(بعنوان یک استراتژى و یک ایمان) و به اسلام(بعنوان یک ایدئولوژى) کوشید تا در یک “توحید فکرى” جامعه اى را سازمان دهد که در آن “جو فکرى مشابه بوجود آید، جامعه اى که در همه جاى آن بتوانیم اکسیژن اسلام را تنفس کنیم، جامعه اى که مذهب بعنوان یک استراتژى، و اسلام بعنوان یک ایدئولوژى، همه عرصه هاى فکرى، فرهنگى، ارزشى، اخلاقى، سیاسى و اجتماعى را در بر مى گیرد“. دکتر شریعتى با چنان اعتقادى معتقد بود که: “آزادى، دموکراسى و لیبرالیسم غربى، چونان حجاب عصمت بر چهره فاحشه است” یا “آزادى و دموکراسى هدیه بورژوازى و لقمه چرب و شیرین مسمومى است که با صد منت به ما اعطا مى کنند“(براى یک بحث مستند در این باره نگاه بفرمائید به: “ملاحظاتى در تاریخ ایران”، چاپ چهارم، بخش سوم).
خوب! با این افکار و آرمان هاى دکتر شریعتى و به همت “روشنفکران دینى” و “ملّى مذهبى” ما، چنین جامعه اى با انقلاب اسلامى سال ۵۷ مستقر گردیده و الان ۲۵ سال است که همه ما از برکات و حسنات آن برخورداریم که “انقلاب فرهنگى”، “پاکسازى دانشگاه ها” و ایجاد “دانشگاه اسلامى” روشنفکران دینى از نمونه هاى آنست، حالا همین دوستان با “قبض و بسط شریعت” و با “چاق و لاغر کردن دین” مى خواهند “سنت دینى را در کنار آزادى بنشانند”!! و به این ترتیب: “با مشکل دنیاى مدرن کنار بیایند”؟!
من فکر مى کنم که این دوستان نه با “آزادى و دنیاى مدرن” بلکه ابتدا باید با خودشان کنار بیایند زیرا اینهمه دست و دلبازى فکرى، شایسته یک روشنفکر واقعى نیست. فروتنى و صداقت اخلاقى حکم مى کند که این دوستان با نقد روشن و شفاف از گذشته فکرى و ایدئولوژیک خویش، ابتدا به گسست قطعى از “سنت”(سنت فکرى ضد آزادى و ضد تجدّد) برسند و بعد به “روشنفکرى” و راهگشائى براى جهان و جامعه بپردازند.
نیمروز: در مورد دکتر على شریعتى گفته مى شود که برداشت هاى ضد آزادى و ضد تجددّ از عقاید او، نادرست و یک “توهم زائى” است…
میرفطروس: بله! اما متولّیان و کلیدداران “گنجینه اندیشه هاى شریعتى” یک بار هم که شده توضیح دهند فلسفه وجودى آنهمه عقاید ضد آزادى و ضد تجددّ و حتّى فاشیستى در آثار شریعتى چیست؟ و اساسآ از نظر زمانى(chronologique) آثارى مانند “امت و امامت” و “فاطمه، فاطمه است” را چگونه باید دوره بندى کرد؟ و مهم تر از همه، نظر این متولیان نسبت به اینگونه عقاید و آثار چیست؟ دکتر شریعتى در آغاز کتاب “فاطمه، فاطمه است” مدعى است که “با تکیه اساسى بر اسناد کهن تاریخى… و با خواندن و جمع آورى همه اسناد و اطلاعاتى که در طول ۱۴ قرن به همه زبان ها و لهجه هاى محلى اسلامى در باره حضرت فاطمه وجود داشت، کتاب “فاطمه، فاطمه است” را تألیف کرده و…”
از متولّیان آثار دکتر شریعتى(که ظاهرآ به روش علمى و آکادمیک هم مجهز هستند) مى توان پرسید که این “اسناد کهن تاریخى” و این “اطلاعات در طول ۱۴ قرن به همه زبان ها و حتى لهجه هاى محلى اسلامى“(؟) کدام یا کدام ها بوده و اساسآ نظر این دوستان در باره “فاطمه”(بعنوان سمبلى براى زنان ایران) چیست؟ من فکر مى کنم پاسخ به این سئوالات خدمتى است که این دوستان مى توانند نسبت به خوانندگان آثار دکتر شریعتى انجام دهند و در “توهم زدائى” از عقاید وى همّت کنند. همین جا بگویم که من در “حسن نیت” و صداقت دکتر على شریعتى، دکتر سروش و دیگران تردیدى ندارم امّا دیده ایم که جاده جهنم گاهى از مسیر “حسن نیت” مى گذرد.
بقول “کارل پوپر” ما باید عادت دفاع از “مردان بزرگ ” را ترک کنیم، چرا که این “مردان بزرگ” با حمله به عقل و آزادى، خطاهاى بزرگ مرتکب شده اند. “پوپر” این دسته از روشنفکران را -که با اندیشه هاى خویش راهگشاى حکومت هاى جبّار بوده اند- “پیامبران دروغین” مى نامد.
نیمروز: بحث اینست که چرا ما برخلاف مسیحیت نتوانستیم تحولاّت یا رفرم هاى دینى را تجربه کنیم و اساسآ چرا نتوانستیم “لوتر” یا “کالون” و “سنت توماس” خودمان را متولّد کنیم؟
میرفطروس: همانطوریکه بعضى از محققّان دیگر هم گفته اند: بین مسیحیت و اسلام، تفاوت هاى بنیادینى هست که طرح مسائلى مانند جدائى دین از دولت، آزادى و دموکراسى را اساسآ غیرممکن مى سازد. از جمله اینکه برخلاف مسیحیت، اسلام دینى است که تنها با “آخرت” ما کار ندارد بلکه ناظر بر امور دنیائى و این جهانى ما نیز هست، یعنى برخلاف مسیحیت، اسلام دینى است که مدّعى حکومت، سازماندهى اجتماعى و تدوین و اجراى قوانین از پیش تصویب شده است. برخلاف مسیحیت، در اسلام امام یا رسول خدا در کنار قدرت حکومتى و حتى همکار و هم پیمان با دولت نیست بلکه خود دولت است. بقول دکتر شریعتى: “امام یا پیغمبر، مسئولیت مستقیم سیاست خارجى را داراست و رهبرى مستقیم اقتصاد، ارتش، فرهنگ، سیاست خارجى و اداره امور داخلى جامعه با اوست. یعنى امام یا رسول خدا، هم رهبر دین است، هم رئیس دولت است و هم رئیس حکومت…” با چنین اعتقادى بود که مرحوم دکتر شریعتى نظریه جدائى دین از دولت را “ساخته قدرت هاى خارجى” مى دانست و ضمن مخالفت با آن، جدائى دین از دولت را “تعبیر دیگرى از تفکیک سیاست از روحانیت”، بشمار مى آورد. طبیعى است که در چنین نظامى “پل زدن به آزادى و دنیاى مدرن” امرى محال و غیرممکن است. نواندیشان دینى ما فراموش مى کنند که در اروپا، ظهور مدرنیته و جامعه مدنى با پیکار علیه حاکمیت دین و کلیسا همراه بود. این دوستان فراموش مى کنند که یکى از مظاهر تجددّ(مدرنیته) افسون زدائى از جهان و جامعه است نه نوسازى یا “بهسازى دین” و اسطوره هاى دینى. با اینگونه “روشنفکرى” و “روشنفکران دینى” در این یکصد سال، ما انواع و اقسام “اسلام راستین”، “اسلام نبوى” و “تشیّع علوى” را تجربه کرده ایم بى آنکه بتوانیم از این فلاکت تاریخى و از این مذلّت مذهبى فرهنگى رهائى یابیم.
من فکر مى کنم که بدون نقد شجاعانه از گذشته فکرى خویش و بدون گسست قطعى از سنت هاى ایدئولوژیک(چه دینى و چه لنینى) روشنفکران ما قادر به پل زدن بسوى آزادى، دموکراسى و تجددّ نخواهند بود. کسانى که دیروز با تأویل و تفسیرهاى خودسرانه، از آیات قرآن، سوسیالیسم و جامعه بى طبقه توحیدى استنتاج کردند و امروز با ابزار “هرمنوتیک” مى خواهند از دل یک دین تمام خواه و توتالیتر، “مردم سالارى دینى” یا “حکومت دموکراتیک دینى” استخراج کنند در واقع هم به مردم سالارى ضربه مى زنند و هم به دموکراسى و تجددّ ملّى. از بطن عقیم یک دین تمام خواه و عقل ستیز، هیچ فکر و متفکّرى زاده نشد و نخواهد شد، هم از این روست که بقول دکتر عبدالکریم سروش: “تمدّن اسلامى اساسآ “فقیه پرور” بوده نه “فیلسوف پرور” و فرهنگساز”!